اولین ساعت های بارداری
سلام دختر گلم
چند روزی بود که سر درد عجیبی داشتم فکر نمی کردم که باردار باشم. روح و روانم از بابت فوت پدرم به
همریخته بود. آخه همش سه ماه می شد که آقاجون فوت کرده بود. هیچ چیزی نمی تونست خوشحالم
بکنهوقتی دیدم حالم خیلی غیر عادی شده رفتم دکتر و برام آزمایش نوشت. جواب آزمایش چیزی نبود که
منتصورش رو می کردم. خانم دکتر بهم گفت چیه چرا مبهوتی مگه ناخواسته بود. و من زبونم بند اومده
بود وفقط به آزمایش نگاه می کردم. شب خونه ی خاله فاطمه دعوت بودیم. وقتی جواب آزمایش رو به
بابایینشون دادم بابایی از خوشحالی گریه می کرد و منو هم به گریه انداخت و می گفتیم کاش
پدرهامون بودند واین شادی رو با اونها جشن می گرفتیم اما چه می شه کرد. به هر حال همدیگه رو دلداری دادیم
زود آماده شدیم بریم خونه ی خاله فاطمه . البته با یه جعبه شیرینی بزرگ و کاظمینی.
وقتی همه شیرینی رو دست ما دیدند ماجرا رو فهمیدند و بهمون تبریک گفتند از صمیم قلب.و ما هم از
خوشحالی توی پوست خودمون نمی گنجیدیم