فاطیمافاطیما، تا این لحظه: 13 سال و 18 روز سن داره

تیه کال مامان

تیه کال دختر چشم عسلی من

روزت مبارک ای لبخند زیبای خدااا

    ای همه آسمان شده ، خیره‌ به هر نگاه تو چشم رضا ستاره شد ، مانده کنارِ ماه تو لشگرِ حوریان ببین ، برگِ خزانِ مقدمت آمده‌ تا که بال خود ، فرش کند به راه تو       دخترم با تو سخن می گویم زندگی در نگهم گلزاریست و تو با قامت چون نیلوفر ، شاخه ی پر گل این گلزاری من به چشمان تو یک خرمن گل می بینم گل عفت ، گل صد رنگ امید گل فردای بزرگ ، گل فردای سپید چشم تو آینه ی روشن فردای من است گل چو پژمرده شود جای ندارد در باغ کس نگیرد ز گل مرده سراغ دخترم با تو سخن می گویم دیده بگشای و در ...
23 شهريور 1392

سفر تیر ماه 92 به شمال زیبا

سلام عزیز دلم. روز 29 خرداد عروسی دختر خاله شیوا، نیلوفر جون بود. ما هم راهی شدیم و رفتیم صومعه سرا خونه ی عمو موسی و خاله شیوا     عسیس دلم که دلت می خواست بری با خاله ها و عموهاااا و اورکستر برقصی بلاااااا      و بعد از اون رفتیم ویلاهای محمودآباد. مداد رنگی هاتم برات برده بودم چون تو نقاشی کردن رو خیلی دوست داری   چقدر خوش گذشت بهمون بخصوص  به تو که عاشق دریایی عزیزم . یه جمله ی قشنگی که همش تکرار می کردی این بود که به هر کسی که می رسیدی می گفتی   دریـــا تو آبـه   واقعا جملت خیلی معنا دار بود و من اصلا تا به...
18 شهريور 1392

اولین دیداررv

وقتی وارد بیمارستان شدیم بابایی رفت سراغ کارهای پذیرش و من و مامان جون منتظر بودیم بابایی شماره اتاق رو بیاره و بریم توی اتاق و آماده بشم برای زایمان  .   خلاصه همه چیز زود انجام شد و من رفتم اتاق عمل و خیلی زود بیهوش شدم      وقتی بهوش اومدم دختری کنارم خوابیده. یه دختر ناز و کوچولو درست مثل فرشته هااااا   ...
18 شهريور 1392

زندگی فاطیما در ماههای اول زندگی

     آقا فریبرز، پسر دایی شیطونت در حال نوازش از شما بود البته از نوع خشنش   بنده خدا خیلی کلی اینطرف و اونطرف شد تا بتونه به قول معروف چنگی بهت بندازه که از دسترسش خارج بودی   ای جان دلم که یاد گرفته بودی 180 درجه بچرخی   اینم عکسیه که توی ماشین بودی و در حال خوابیدن ...
18 شهريور 1392

و امروز ...

و امروز که در دوسال و 4 ماه از زندگی به سر می بری و امید و من و بابایی رو به زندگی در کنار خودت بیشتر می کنی. مامانی تنبل خیلی دیر به فکر درست کردن وبلاگ برای دخملی گلش افتاد اما عذرم رو بپذیر و سعی می کنم از این به بعد زود به زود بیام و برات مطلبای قشنگ و بامزه بگذارم  . چند تا از عکسهای قشنگتو برات می گذارم عسیس دلم     قربونت برم که عاشق رفتن به شهرک سیمرغی. تا اسمش میاد زود می دوی ظرف غذاتو خالی می کنی تا ببریمت شهربازی و این عکس رو باید در حافظه سپرد، لبخند بدون ضرب و شتم فریبرز به تو   و این هم فریبرز خانوم و فاطیما خانوم. قربون...
10 شهريور 1392

انتظار من و بابایی

خلاصه زمان تند و تند سپری می شد و ما هر روز مشتاقتر بودیم ببینیم نی نی توی شکم مامانی دختره یا  پسر. تا آخر سونو نشون داد یه دخترشیطون و خوجل توی شکم مامانیه و من و بابایی و مامان جون و  دایی احمد از خوشحالی بال در آوردیم   خلاصه هر روز روز شماری می کردیم که دختری رو زود زود ببینیم  و به وقتایی هم سر اینکه  دختری باید قیافش شبیه کدومشون بشه دعوا می کردیم .   تا اینکه دکتری تاریخ 92.2.11 برای زایمان زد و ما رو برای دیدن شما کوچولو مشتاقتر کرد. روز 11  اردیبهشت هم با یه بغل وسیله برای شما با مامان جون پروانه و بابایی روانه ی بیمارستان شدیم  ...
10 شهريور 1392

تولد یک سالگیت مبارک عزیز مامان و بابا

امروز روز توست . روز میلادت. دنیا تبسم کرده است، امروز با یادت. امروز بی شک آسمان آبی ترین آبیست چرخ و فلک همچون دلم درگیر بی تابیست تولدت مبارک تقدیم به کسی که شکفتن هیچ گلی زیباتر از لبخند او نیست     و این هم اولین کیک تولد دخمل گلم         دختر عزیزم امروز روز تولد توست و من هر روز پیش از پیش به این راز پی میبرم که تو خلق شده ای  برای من تا زیباترین لحظه ها را برایم بسازی   ای عزیزتر از جانم،  قشنگ ترین صدای زندگی تپش قلب توست، با شکوه ترین روز دنیا تولد توست پس برایمان   بمان و بدان ...
10 شهريور 1392

اولین سفر فاطیما کوچولو

عسیس دلم اولین مسافرت راه دورت، شهر مشهد مقدس بود که تجربه کردی.قربونت برم که کلی ساکت  و خانوم بودی و اصلا اذیتمون نکردی                                                             قربونت برم که توی بغلی بابایی اینطوری آروم خوابیدی عسیس دلم.    یه هفته توی مشهد بودیم و شما خانم تر از قبل. اینجا رفته بودیم برای کبوترهای امام رضا دونه بپاشیم  شما هم توی بغل بابایی داشتی کبوترها رو تماشا میکردی.   عسیس دل...
10 شهريور 1392

اولین ساعت های بارداری

سلام دختر گلم  چند روزی بود که سر درد عجیبی داشتم فکر نمی کردم که باردار باشم. روح و روانم از بابت فوت پدرم به هم ریخته بود. آخه همش سه ماه می شد که آقاجون فوت کرده بود. هیچ چیزی نمی تونست خوشحالم بکنه وقتی دیدم حالم خیلی غیر عادی شده رفتم دکتر و برام آزمایش نوشت. جواب آزمایش چیزی نبود که من تصورش رو می کردم. خانم دکتر بهم گفت چیه چرا مبهوتی مگه ناخواسته بود. و من زبونم بند اومده بود و فقط به آزمایش نگاه می کردم. شب خونه ی خاله فاطمه دعوت بودیم. وقتی جواب آزمایش رو به بابایی نشون دادم بابایی از خوشحالی گریه می کرد و منو هم به گریه انداخت و می گفتیم کاش پدرهامون بودند و این شادی رو با اونها جشن می گر...
9 شهريور 1392